روزی پادشاهی از بهلول پرسید : بزرگترین حیوان دریا کدام است ؟ بهلول جواب داد : نهنگ! خلیفه پرسید : بزرگترین جانور روی زمین کدام است ؟ بهلول گفت : استغفرالله ! کدام جانور حق دارد خود را از حضرت خلیفه بزرگتر بداند! هارون مجلسی آراسته بود و فیلسوفی از فلاسفهء یونان نیز در آن مجلس حضور داشت. بهلول و دو تن از یارانش وارد شدند. خردمند یونانی سخن می گفت در آن مجلس که ناگاه بهلول در آن میان از او پرسید: کار شما چیست؟ خردمند یونانی می دانست که بهلول دیوانه است و بر آن بود تا دیوانگی او را عیان کند. گفت: من فیلسوفم و کارم این است که اگر عقل از سر کسی بپرد، عقل را به او بازگردانم. بهلول گفت: با این سخنان عقل از سر کسی مپران که بعد مجبور شوی بازش گردانی.
می گویند روزی هارون الرشید طعام فرستاد برای بهلول. به بهلول گفتند: بخور! خلیفه فرستاده است. بهلول ظرف غذا را مقابل سگی گذاشت که از گرسنگی پارس می کرد. گفتند: چرا این غذای لذیذ را که خلیفه فرستاده است از برای تو، می گذاری جلو سگ؟ گفت: خاموش باشید که اگر سگ بشنود این طعام را خلیفه فرستاده است، لب نخواهد زد به آن. می گویند روزی مردی از بازرگانان کوفه از بهلول پرسید: شیخ! به نظرت من چه بخرم که با فروش آن سودی زیاد عایدم شود؟ بهلول گفت: آهن و پنبه. بازرگان آهن و پنبه خرید و انبار کرد و در موقع مناسب فروخت و سودی فراوان برد. گفت: ای بهلول دیوانه! به پند تو عمل کردم و فراوان سود بردم. بگو این بار چه بخرم؟ بهلول گفت: پیاز و هندوانه بازرگان پیاز و هندوانه خرید و انبار کرد و گندید و فراوان زیان دید. گفت: به پند تو عمل کردم، زیان دیدم. چرا؟ گفت: دفعه اول که نزد من آمدی مرا شیخ خواندی. گمان کردم که عقلم را پسندیدی. بار دوم اما مرا دیوانه خواندی گمان کردم جنونم را می پسندی. بازرگان شرمگین شد و به رنج بهلول پی برد. ادامه مطلب
|