مَثَلی آوردهاند که یک عده دهاتی از ده خودشان رفتند توی شهر. به عمرشان شهر را ندیده بودند. یک وقت از دور یک نوع درختهای مخصوصی نظرشان را جلب کرد.آمدند دیدند درختهای عجیبی است، نه شاخه دارد و نه برگ ولی درخت است.منارههای مسجد بود، خیال کردند درخت است. تعجب کردند که این درختها چه نوع درختی است که ما تا به حال ندیدهایم! شهریها چه خوب انواع درختها را میشناسند.آمدند پرسیدند اسم این درختها چیست؟ بعضی از شهریهای زیرک هم فهمیدند اینها دهاتی هستند، آنها را دست انداختند گفتند اینها درختهایی است که در دهات پیدا نمیشود. پرسیدند که اصل اینها که به عمل میآورید چیست؟ گفتند اینها تخم مخصوص دارد، ما میکاریم در میآید. گفتند ممکن است از این تخمها به ما بدهید؟ گفتند بله. یک مقدار تخم هویج به این بیچارهها دادند. اینها رفتند همه کاشتند. تا آن وقت تخم هویج نکاشته بودند. بعد از مدتی دیدند در نیامد. هرچه منتظر شدند و آب دادند درنیامد. گفتند چطور شده است؟ چه جور تخمی بود؟ وقتی کندند دیدند به شکل مناره است اما از آن طرفی به زمین فرو رفته است. گفتند معلوم میشود ما عوضی کاشتیم. داستان مسلمانی ما هم همان داستان مناره کاشتن آن روستاییان است.