" شعر آهنگ از همای"
من از جهانی دگرم
ساقی از این عا لم واهی رهایم کن
نمی خواهم در این هیبت بمانم
بیا از این تنه آلوده و غمگین جدایم کن
تو را اینجا به صدها رنگ می جویند
تو را با حیله و نیرنگ می جویند
تو را با نیزه ها در جنگ می جویند
بیا از این تنه آلوده و غمگین جدایم کن
تو جان می بخشی و اینجا به فتوای تو
میگیرند جانی را که بخشیدی تو بر عالم
نمی دانم کی ام من نمی دانم کی ام من
آدمم روحم خدایم یا که شیطانم نمی دانم
تو با خود آشنایم کن تو با خود آشنایم کن
بیا از این تنه آلوده غمگین جدایم کن
اگر روحه خداوندی دمیده در روان آدم و حواست
پس ای مردم خدا اینجاست خدا اینجاست
خدا در قلب انسانهاست
به خود آ تا که در یابی خدا در خویشتن پیداست
همای از دست این عالم پر پرواز خود بگشود
در خورشید و آتش سوخت
خداوندا بسوزانم در این آتش همایم کن
بیا از این تنه آلوده و غمگین جدایم کن