دیوار اعتماد مرا موریانه خورد اینک من آن عمارت از پای بست ویرانم
هرگز تو باز نخواهی گشت می دانم!
گوش فرادهیم به تمام فریادها که بلندترین آنها سکوت است .
ما مجبور نیستیم همه راست ها را بگوییم .اما مجبوریم راست بگوییم.
آنگاه که چشم گشودم گفتند دوست بدار.حال که دیوانه اش گشته ام گویند رهایش کن.
من با امید مهر توپیوسته زیستم .بعد از تو؟ این مباد. که بعد از تو نیستم .
گیرم که آب رفته به جوی باز آید. با آبروی رفته چه باید کرد .
تو مپندار که خاموشی من هست برهان فراموشی من .
هرگز نصیحت مکن.دانا احتیاج ندارد ونادان نمی پذیرد .