ویژه نامه میلاد حضرت مهدی (عج )
جناب علىبن مهزیار فرمود: بیست بار با قصد این که شاید به خدمت حضرت صاحب الامر (عج) برسم، به حج مشرف شدم، اما در هـیـچ کـدام از سفرها موفق نشدم .
تا آن که شبى در رختخواب خود خوابیده بودم، ناگاه صدایى شنیدم که کسى مىگفت: اى پسر مهزیار، امسال به حج برو که امام خود را خواهى دید.
شادان از خواب بیدار شدم و بقیه شب را به عبادت سپرى کردم .
صـبـحـگاهان، چند نفر رفیق راه پیدا کردم، و به اتفاق ایشان مهیاى سفر شدم و پس از چندى به قـصـد حـج به راه افتادیم .
در مسیر خود وارد کوفه شدیم . جستجوى زیادى براى یافتن گمشدهام نـمـودم، امـا خـبـرى نـشـد، لذا با جمع دوستان به عزم انجام حج خارج شدیم و خود را به مدینه رسـانـدیـم .
چـنـد روزى در مدینه بودیم . باز من از حال صاحب الزمان(عج) جویا شدم، ولى مانند گـذشـتـه، خـبـرى نیافتم و چشمم به جمال آن بزرگوار منور نگردید.
مغموم و محزون شدم و تـرسـیـدم کـه آرزوى دیـدار آن حـضـرت بـه دلم بماند.
با همین حال به سوى مکه خارج شده و جستجوى بسیارى کردم، اما آن جا هم اثرى به دست نیامد.
حج و عمرهام را ظرف یک هفته انجام دادم و تمام اوقات در پى دیدن مولایم بودم .
روزى مـتـفـکـرانـه در مسجد نشسته بودم . ناگاه در کعبه گشوده شد. مردى لاغر که با دو برد (لباسى است) محرم بود، خارج گردید و نشست .
دل من با دیدن او آرام شد. به نزدش رفتم . ایشان براى احترام من، برخاست .
مرتبه دیگر او را در طواف دیدم .
گفت: اهل کجایى؟ گفتم: اهل عراق .
گفت: کدام عراق؟
گفتم: اهواز.
گفت: ابن خصیب را مىشناسى؟ گفتم: آرى .
گـفـت: خدا او را رحمت کند، چقدر شبهایش را به تهجد و عبادت مىگذرانید و عطایش زیاد و اشک چشم او فراوان بود.
بعد گفت: ابن مهزیار را مىشناسى؟ گفتم: آرى، ابن مهزیار منم .
گفت: حیاک اللّه بالسلام یا اباالحسن (خداى تعالى تو را حفظ کند).
سپس با من مصافحه و معانقه نمود و فرمود: یا اباالحسن، کجاست آن امانتى که میان تو و حضرت ابومحمد (امام حسن عسکرى علیه السلام) بود؟ گفتم: موجود است و دست به جیب خود برده، انگشترى که بر آن دو نام مقدس محمد و على علیهماالسلام نـقش شده بود، بیرون آوردم .
همین که آن را خواند، آن قدر گریه کرد که لباس احرامش از اشک چشمش تر شد و گفت: خدا تو را رحمت کند یا ابامحمد، زیرا که بهترین امت بودى .
پروردگارت تو را به امامت شرف داده و تاج علم و معرفت بر سرت نهاده بود.
ما هم به سوى تو خواهیم آمد. بعد از آن به من گفت: چه را مىخواهى و در طلب چه کسى هستى، یا اباالحسن؟ گفتم: امام محجوب از عالم را.
گفت: او محجوب از شما نیست، لکن اعمال بد شما او را پوشانیده است .
برخیز به منزل خود برو و آمـاده باش .
وقتى که ستاره جوزا غروب و ستارههاى آسمان درخشان شد، آن جا من در انتظار تو، میان رکن و مقام ایستاده ام .
ابـن مـهـزیـار مـىگـوید: با این سخن روحم آرام شد و یقین کردم که خداى تعالى به من تفضل فـرمـوده است، لذا به منزل رفته و منتظر وعده ملاقات بودم، تا آن که وقت معین رسید.
از منزل خارج و بر حیوان خود سوار شدم، ناگاه متوجه شدم آن شخص مرا صدا مىزند: یا اباالحسن بیا.
به طرف او رفتم .
سلام کرد و گفت: اى برادر، روانه شو.
و خودش به راه افتاد.
در مسیر، گاهى بیابان را طى مىکرد و گـاه از کـوه بالا مىرفت .
بالاخره به کوه طائف رسیدیم .
در آن جا گفت: یااباالحسن، پیاده شو نماز شب بخوانیم .
پیاده شدیم و نماز شب و بعد هم نماز صبح را خواندیم .
بـاز گفت: روانه شو اى برادر.
دوباره سوار شدیم و راههاى پست و بلندى را طى نمودیم، تا آن که بـه گـردنـهاى رسـیـدیـم .
از گردنه بالا رفتیم، در آن طرف، بیابانى پهناور دیده مىشد.
چشم گشودم و خیمهاى از مو دیدم که غرق نور است و نور آن تلالویى داشت .
آن مرد به من گفت: نگاه کن .
چه مىبینى؟ گفتم: خیمهاى از مو که نورش تمام آسمان و صحرا را روشن کرده است .
گفت: منتهاى تمام آرزوها در آن خیمه است . چشم تو روشن باد.
وقـتـى از گردنه خارج شدیم، گفت: پیاده شو که این جا هر چموشى رام مىشود.
از مرکب پیاده شدیم .
گفت: مهار حیوان را رها کن .
گفتم: آن را به چه کسى بسپارم؟ گفت: این جا حرمى است که داخل آن نمىشود، جز ولى خدا.
مهار حیوان را رها کردیم و روانه شدیم، تا نزدیک خیمه نورانى رسیدیم .
گفت: توقف کن، تا اجازه بگیرم .
داخل شد و بعد از زمانى کوتاه بیرون آمد و گفت: خوشا به حالت که به تو اجازه دادند.
وارد خـیـمـه شـدم .
دیـدم اربـاب عـالم هستى، محبوب عالمیان، مولاى عزیزم، حضرت بقیة اللّه الاعـظـم، امام زمان مهربانم روى نمدى نشستهاند نطع سرخى بر روى نمد قرار داشت، و آن حضرت بر بالشى از پوست تکیه کرده بودند. سلام کردم .
بـهـتـر از سـلام من، جواب دادند.
در آن جا چهرهاى مشاهده کردم مثل ماه شب چهارده، پیشانى گـشـاده با ابروهاى باریک کشیده و به یکدیگر رسیده .
چشمهایش سیاه و گشاده، بینى کشیده، گونههاى هموار و برنیامده، در نهایت حسن و جمال .
بر گونه راستش خالى بود مانند قطرهاى از مشک که بر صفحهاى از نقره افتاده باشد.
موى عنبر بوى سیاهى داشت، که تا نزدیک نرمه گوش آویـخـتـه و از پـیشانى نورانىاش نورى ساطع بود مانند ستاره درخشان، نه قدى بسیار بلند و نه کوتاه، اما کمى متمایل به بلندى، داشت .
آن حضرت روحى فداه را با نهایت سکینه و وقار و حیاء و حسن و جمال، زیارت کردم، ایشان احوال یـکایک شیعیان را از من پرسیدند.
عرض کردم: آنها در دولت بنىعباس در نهایت مشقت و ذلت و خوارى زندگى مىکنند.
فـرمـود: ان شـاءاللّه روزى خـواهد آمد که شما مالک بنىعباس شوید و ایشان در دست شما ذلیل گـردنـد.
بـعد فرمودند: پدرم از من عهد گرفته که جز، در جاهایى که مخفىتر و دورتر از چشم مـردم اسـت، سـکـونـت نکنم، به خاطر این که از اذیت و آزار گمراهان در امان باشم تا زمانى که خداى تعالى اجازه ظهور بفرماید.
و به من فرموده است: فرزندم، خدا در شهرها و دستههاى مختلف مخلوقاتش همیشه حجتى قرار داده است تا مردم از او پـیـروى کنند و حجت بر خلق تمام شود.
فرزندم، تو کسى هستى که خداى تعالى او را براى اظهار حـق و مـحـو بـاطل و از بین بردن دشمنان دین و خاموش کردن چراغ گمراهان، ذخیره و آماده کـرده است .
پس در مکانهاى پنهان زمین، زندگى کن و از شهرهاى ظالمین فاصله بگیر و از این پـنـهان بودن وحشتى نداشته باش، زیرا که دلهاى اهل طاعت، به تو مایل است، مثل مرغانى که به سـوى آشـیـانـه پـرواز مـىکنند و این دسته کسانى هستند که به ظاهر در دست مخالفان خوار و ذلیلاند، ولى در نزد خداى تعالى گرامى و عزیز هستند.
ایـنـان اهـل قـنـاعـت و متمسک به اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام و تابع ایشان در احکام دین و شـریـعـت مـىبـاشـند.
با دشمنان طبق دلیل و مدرک بحث مىکنند و حجتها و خاصان درگاه خـدایند، یعنى در صبر و تحمل اذیت از مخالفان مذهب و ملت چنان هستند که خداى تعالى، آنان را نمونه صبر و استقامت قرار داده است و همه این سختیها را تحمل مىکنند.
فرزندم، بر تمامى مصایب و مشکلات صبر کن، تا آن که خداى تعالى وسایل دولت تو را مهیا کند و پـرچـمـهاى زرد و سفید را بین حطیم و زمزم بر سرت به اهتزار درآورد و فوج فوج از اهل اخـلاص و تـقـوى نـزد حـجرالاسود به سوى تو آیند و بیعت نمایند.
ایشان کسانى هستند که پاک طینتند و به همین جهت قلبهاى مستعدى براى قبول دین دارند و براى رفع فتنههاى گمراهان بـازوى قـوى دارنـد.
آن زمان است که باغهاى ملت و دین بارور گردد و صبح حق درخشان شود.
خـداونـد بـه وسیله تو ظلم و طغیان را از روى زمین برمىاندازد و امن و امان را در سراسر جهان ظـاهـر مىنماید.
احکام دین در جاى خود پیاده مىشوند و باران فتح و ظفر زمینهاى ملت را سبز و خرم مىسازد.
بعد فرمودند: آنچه را در این مجلس دیدى باید پنهان کنى و به غیر اهل صدق و وفا و امانت اظهار ندارى .
ابـن مهزیار مىگوید: چند روزى در خدمت آن بزرگوار ماندم و مسائل و مشکلات خود را سؤال نمودم .
آنگاه مرخص شدم تا به سوى اهل و خانواده خود برگردم .
در وقـت وداع، بیش از پنجاه هزار درهمى که با خود داشتم، به عنوان هدیه خدمت حضرت تقدیم نموده و اصرار کردم که ایشان قبول نمایند.
مـولاى مـهـربـان تـبـسـم نموده و فرمودند: این مبلغ را که مربوط به ما است در مسیر برگشت استفاده کن و به طرف اهل و عیال خود برگرد، چون راه دورى در پیش دارى .
بعد هم آن حضرت بـراى مـن دعـاى بـسـیارى فرمودند.
پس از آن خداحافظى کردم و به طرف شهر و دیار خود باز گشتم.
منبع: