زن: سحر، چون میروی در کام امواج کند تاب مرا، هجر تو تاراج
ماهیگیر: منم یک مرد ماهیگیر ساده خدا نان مرا در آب داده!
زن: تو را دریا فروکوبیده صدبار ازین زیبای وحشی دست بردار
ماهیگیر: چو می خوانندم این امواج از دور همه عشقم، همه شوقم، همه شور
زن: فریبش را مخور ای مرد، زین بیش به گردابش، به طوفانش بیندیش!
ماهیگیر: نمی ترسم نمی پرهیزم از کار به امید تو می آیم دگر بار
زن: اگر از جان نمی ترسی در این راه بیاور گوهری رخشنده چون ماه که مروارید نیکوتر ز ماهی!
ماهیگیر: ز عشقم گوهری تابنده تر نیست سزاوار تو زین خوش تر گهر نیست
ولی کن تا نباشم شرمسارت فروزان گوهری آرم نثارت
زنی خاموش در ساحل نشسته به آن زیبای وحشی چشم بسته
بر او هر روز چون سالی گذشته ست هنوز آن مرد عاشق بر نگشته ست
نه تنها گوهری در دام ننشست که عشقی پاک گوهر رفت از دست
|