در دوران کودکی چهارم یا پنجم دبستان بودم که برای خود یک دوستی پیدا کردم رفته رفته علاقه من به او بیشتر و بیشتر می شد طوری که برای دیدن او لحظه شماری می کردم اگر قول و قراری با ایشان داشتم همان را بر سایر کارهایم ترجیح می دادم و هر فرصتی داشتم سعی می کردم که با او باشم هر جا که می رفتم آرزو می کردم که ایشان نیز گذرش به آنجا بیفتد و یا مسیر حرکت خود را طوری تنظیم می کردم که او را ببینم یا گذرم از محله آنها بیفتد بخاطر او تمام اعضای خانواده اش را نیز دوست می داشتم برادارانش را برادر خود و خواهرانش را خواهر خود می پنداشتم در هر جا که بودم فکر می کردم که او یا یکی از افراد خانواده اش مرا می بینند و مرتب ناظر بر اعمال و کردارم می باشند و حتی گاهی به ذهنم می رسید که نکند بتوانند آنچه در ذهنم می گذرد آنرا بخوانند به همین دلیل تقریبا" در تمامی اعمال و رفتارم در نظر داشتم که مبادا موجب رنجش خاطر ایشان گردم و این دوستی ما ادامه داشت تا اینکه .....
بر خلاف مورد قبل که خودم انتخاب کرده بودم این بار متوجه شدم که یکی مرا دوست می دارد نه در حد و اندازه دوست داشتن من بلکه بسیار بیشتر از آن .مرا دوست می دارد نه برای خودش و نه چشمداشتی از من دارد که از من به او خیری برسدحتی دوست داشتن او هم برای خود من است دائم ناظر بر احوال من است اعمال و رفتار مرا دائم در نظر دارد و خیلی دوست دارد من کسی باشم که او دوست دارد.می گوید قادر است در تمام موارد موفقیت و کامیابی مرا تامین نماید کاری کند که همه مرا دوست داشته باشند و پیش همه عزیز باشم حتی اگر همه بخواهند زیان و ضرری به من برسانند تا ایشان نخواهد قادر نخواهند بود و تا ایشان نخواهد خیرخواهی هیچکس مفید نخواهد بود می گوید هر کار اشتباهی اگر مرتکب شدم اگر به اشتباه خود پی برده و پشیمان شوم همه آنها را نادیده می گیرد گویی که هیچ خطایی مرتکب نشده ام روزی در چند نوبت خود مرا به صحبت خود فرا می خواند نوشته هایی برایم فرستاده که می گوید قادرند در همه جا راهنمایم باشند و از هر تنگنا و تاریکی نجاتم دهند اگرلحظه ای فراموشم کند هلاک می گردم در برنامه ای که برایم فرستاده همه چیز را اعم از خورد و خوراک و پوشاک و مصاحبت و ... مشخص کرده است .